nahid




یکشنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۸۰

٭ ناهيد

... نه خواهر، من ديگر چيزي بهش نگ�تم. حال مادرش كه به هم خورد، دويد بيرون و در را محكم به هم كوبيد. من كه ديگر نميتوانستم دنبالش بدوم. حركتش آنقدر سريع و غيرمنتظره بود كه حتي دربان مدرسه نتوانسته بود جلويش را بگيرد. شما بوديد چه كار ميكرديد؟ لوس بارش آورده بودند. ما هم داشتيم تنبيهاش ميكرديم، ديگر نميشد كه نازش را بكشيم... بله قبلاً هم پيش آمده بود. در اينجور موارد معمولاً والدينشان را به مدرسه احضار ميكنيم و يك روز موقتاً اخراجشان ميكنيم تا چشمشان بترسد... بعد من و خانم مدير زير بال مادرش را گر�تيم وروي صندلي نشانديمش، چادرش خاكي شده بود. نميدانستم، ناراحتي قلبي دارد. پيشخدمت مدرسه برايش آب آورد تا حالش جا آمد و بعد با پاي خودش ر�ت. ما هم چون آخر وقت بود ر�تيم خانه. صبح كه آمدم مدرسه، جريان را از خانم صالحي شنيدم... بله مدير مدرسه... پدرش آمده بود و دادوبيداد كرده بود... بقيه اش را هم كه خودتان ميدانيد. به خداوندي خدا، ازديروز تا حالا لب به غذا نزدهام، يعني چيزي از گلويم پايين نميرود. همه طوري به من نگاه ميكنند كه انگار تقصير من بوده. راستش را بخواهيد، مقصر اصلي خانوادهاش است. آخر �كرش را بكنيد، دختر سيزده ساله را، پدرش روي زانو مينشانده و موهايش را شانه ميكرده. خب معلوم است كه لوس بار ميآيد، عزيز كرده و يكييكدانه. به قرآن قسم، من كه به سن او بودم حتي جرأت نميكردم با پدرم حر� بزنم... ميدانم پشت سرم چه چيزهايي ميگويند ولي من چه دشمني ميتوانستم با ناهيد داشته باشم، او هم يكي بود مثل بقيه... خواهر، خواهر خواهش ميكنم توي گزارش تان سوابق من را هم درج ب�رماييد. سه سال است كه اينجا از جان و دل كاركردهام، با احساس مسئوليت. دلم ميخواهد كه اين بچه ها با روحية سالمي بار بيايند. سردردم هم از همان سال اول شروع شد. سروكله زدن با يك �وج دختر دوازده ـ سيزده ساله كه هركدامشان سازي ميزنند، واقعاً كار مشكلي است. خب مجبوريم كنترلشان كنيم. ميدانم اسمم را گذاشتهاند ترشيده، زردنبو... آه ناهيد، بله. خيلي يكدنده و ق�د بود. با غرور و بزرگي با آدم حر� ميزد. حر� هيچكس را هم گوش نميكرد. نه اين كه �كر كنيد �قط با من اينطور بود. ميتوانيد از خانم ديانت، ناظم سال اولي ها هم سوال كنيد. پارسال براي ايشان هم دردسرهايي درست كرده بود. بالاخره توي هر كلاسي دو سه تا نخاله پيدا ميشود كه بايد مواظبشان بود. معمولاً مسئلة حادي هم پيش نميآيد. حالا اين د�عه از اقبال من مادرمرده بود كه اينطور شد... بله خانم، چشم. اوايل سال با يكي از دوستانش ه�ت تا جوراب روي هم ميپوشيدند، هر كدام به يك رنگ، بعد به ترتيب تايشان ميزدند تا ساق جورابشان ه�ت رنگ شود، به كوچة بغل مدرسه كه ميرسيدند جوراب آخر را كه تيره بود بالا ميكشيدند تا بقيه را بپوشاند. من كه بهش تذكر دادم، با لحني جوابم را داد كه بيرون از مدرسه به شما مربوط نيست. من هم والدينش را خواستم بيايند مدرسه؛ و پنج نمره از نمرة انضباظش كم كردم... بله؟ من از كجا �هميدم؟ اين چه سوالي است خواهرجان؟ شما خودتان همكارمان هستيد، ميدانيد اگر خبرچين نداشته باشيم، اينها سرمان را هم ميخورند... نه، نه، چيزيم نيست. چشمهام سياهي ر�ت. براي آدم حال نميگذارند كه. بله، همين دو ه�ته پيش بود كه، زنگ ت�ريح، وقتي از راهرو رد ميشدم، ديدم كلاس را گذاشتهاند روي سرشان. در را باز كردم و ر�تم تو. همه ساكت شدند. روي تخته با خط شكسته نوشته بودند «زردنبو». بزرگ، از اين سر تختهسياه دو متر و هشتاد سانتي تا آن سرش، دورش را هم با گل وبته تزيين كرده بودند، به اضا�ة كاريكاتور صورت من. كار ناهيد بود. ميدانستم، كس ديگري نميتوانست آنطور بنويسد و نقاشي كند. آخر پدرش نقاش است. خودش هم چند بار نقاشيهاي روزنامه ديواري مدرسه را كشيده بود. ولي هر چه پرسيدم چه كسي اين را نوشته، لام تاكام از زبان كسي حر�ي درنيامد. من هم، زنگ كه خورد و بقية بچه ها به كلاسهايشان ر�تند، همهشان را در حياط به ص� كردم و دو نمره از نمره انضباط همة كلاس كم كردم. به ناهيد حساس بودند و ناخودآگاه از او تقليد ميكردند. چون هم خوشگل بود، هم به سر و وضعش خوب ميرسيد، يعني وضع خانوادهشان خوب بود. چند بار هم به همين خاطر والدينش را به مدرسه خواسته بوديم. پدرش ك�ش خارجي� سبز تند را دستش گر�ته بود و ميگ�ت: خانم، آخر اين چه اشكالي دارد. نه اين كه �كر كنيد برايش توضيح نداده بودم، هر چه ميگ�تم به خرجش نمير�ت. پدرش همان يك بار به مدرسه آمد. آمدنش هم �ايده اي نداشت. من بيشتر با مادرش صحبت كردم. سعي كردم با نصيحت درستش كنم. صدبار خودم بهش گ�ته بودم، ك�ش رنگي نپوش، دگمه هاي روپوشت را عوض كن، ناخنهايت را بلند نكن، دائم بايد بهش ميگ�تيم، روسريت را درست كن، ولي مگر گوش ميكرد. اگر هم شل ميگر�تيم، ديگر بقيه را نميشد كنترل كرد... بله خواهر درست است. درسش خوب بود، يعني پارسال بهتر بود.معمولاً سال اول بيشتر ا�ت ميكنند، به خاطر پايان دورة ابتدايي، ولي اون سال دوم ا�ت تحصيلي داشت. برايش نگران بودم، داشت خراب ميشد... درست است، خواهر. من هم كه نگ�تم اينها بچه نيستند. ولي اگر از الان جلويشان را نگيريم، معلوم نيست بعداً چه خواهند شد. بخصوص ناهيد كه عادت كرده بود مورد توجه باشد. اينها را كه ميگويم، همه را با مادرش در ميان گذاشته بودم. خدا ح�ظش كند، زن مؤمني است. اين چند د�عهاي كه به مدرسه آمده بود خيلي باهاش حر� زدم، بلكه متوجه خطر بشود. خوشبختانه مادرش زن محجوب و با ايماني است و در خانه هم او ناهيد را كنترل ميكرد... بله خدمتتان عرض كردم كه، وضع ناهيد نگران كننده بود. با دقت بيشتري او را زير نظر داشتم. به من خبرداده بودند كه او را در خيابان با يكي از اين جوانهاي ولگرد كه همه جا هستند، ديده اند. اين ديگر غيرقابل تحمل بود. ميخواستم اول جريان را با مادرش درميان بگذارم، ولي نتوانستم، يعني چند روزي دور از جان شما، مريض بودم و گر�تار دارو و دكتر و آزمايشگاه. صبح پريروز، نه پسپريروز، يعني يكشنبه كه مدرسه آمدم، ناهيد و شش دانشآموز ديگر را ديدم كه جلو پنجرة راهرو طبقة دوم ايستاده اند. جلوتر كه ر�تم ديدم با سر و دست به بيرون اشاره ميكنند و ميخندند. از پنجره به بيرون نگاه كردم، عده اي ولگرد جلوي پنجره در خيابان جمع شده بودند. جاي گذشت نبود. هر ه�ت ن�رشان را به د�تر �رستادم... بله، حق با شماست ولي شدتعمل هم تا حدي لازم است. نميخواستم به ناهيد سيلي بزنم، ولي وقتي آنطور توي صورتم بْراق شد، آن هم جلو آن همه دانشآموز كه دورمان جمع شده بودند، ديگر نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. همهشان را به د�تر برديم. خانم مدير ورود آنها را به كلاس ممنوع كرد، تا آمدن والدينشان به مدرسه... بله، تمام آن روز را ناهيد و شش دانش آموز ديگر در راهرو پشت در د�تر ايستاده بودند. تا زنگ آخر كه مدرسه تعطيل شد و همه به خانه ر�تند. �رداي آن روز يعني پريروز صبح، والدين پنج ن�ر از دانشآموزان به مدرسه آمدند و بعد از صحبتي طولاني و گر�تن تعهد كتبي از خود دانش آموزان و والدينشان، �رستاديمشان سر كلاس. ولي والدين ناهيد و دوستش نيامدند. هر چقدر هم كه ازشان ميپرسيديم جوابهاي پرت ميدادند. حوالي ظهر بود كه خودم به منزلشان تل�ن كردم و جريان را براي مادرش تعري� كردم. صداي شيونش از همان پشت تل�ن بلند شد. خانم صالحي ناهيد را آورد تو د�تر و داشت باهاش صحبت ميكرد اما مگر اين دختر گوش ميكرد، يك بار سرش را بلند نكرد تو چشمهاي خانم صالحي نگاه كند. زن بيچاره، وقتي كه وارد شد قبل از همه چشمش به ناهيد ا�تاد. با مشت به سينهاش ميكوبيد و گريه ميكرد و بعد از چند دقيقه از حال ر�ت. زير بغلش را گر�تيم تا بلندش كنيم. ناهيد هم گريه اش گر�ت. بعد ساكت شد و صا� زل زد توي چشم من و بعد... نه خواهر، خدمتتان عرضكردم كه، هيچ كاري نميشد كرد، حتي دربان مدرسه نتوانسته بود جلويش را بگيرد... بله، در را محكم كوبيد و دويد بيرون، همين. چه كسي ميتوانست �كر كند كه ممكن است او مرتكب چنين كاري بشود... بله بقيه اش را ما هم بعد �هميديم. خانه شان نزديك بود، زود رسيده بود. زنگ همساية طبقة بالايشان را زده بود، آنها هم در را باز كرده بودند. بعد كليد پشتبام را ازخانم همسايه شان گر�ته بود و در پشت بام را باز كرده بود. كي ميتوانست �كرش را بكند كه ناهيد خودش را از پشتبام طبقة پنجم بيندازد پايين؟ ميدانم، از اقبال من بود. خواهر جان خواهش ميكنم سوابق خدمتي مرا توي گزارش...


ارديبهشت 70
محمد تقوي



........................................................................................

Home